همشهری آنلاین- الناز عباسیان: از مجالس خانگیاش هم هرچه بگوییم کم گفتیم. عاشقان اباعبداللهالحسین(ع) به رسم سالهای دور، در خانه این مادر دورهم جمع میشوند و کنار عکس شهید، حسین(ع) حسین(ع) سر میدهند. حاجیه خانم فاطمه حاج عباسی گرچه پیر و خسته شده است اما محرم که میشود حال و هوای دیگری پیدا میکند. گویا شورحسینی، جان دیگری به تنش میبخشد. به عشق روضههای حسین(ع) درد از یادش میرود و برای عرض خوشامد به مهمانان اباعبداللهالحسین(ع)، مقابل در میایستد. حال و هوای این روزهای خانه شهید روحانی رحیم (ناصر) فلاحی دیدنی است. سراغش میرویم تا از فرزند شهیدش بیشتر جویا شویم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
این هیئت یادگار شهید است
هنوز هم قدیمیهای سر خانیآبادنو رحیم فلاحی را به یاد دارند. رحیمی که ۲ اسمه بود و ناصر هم صدایش میکردند. از همان کودکی بیشتر وقتش در هیئتها و حسینیهها میگذشت. به همین خاطر از کودکی یک هیئت کوچک با کمک برادرانش در خانه برپا کرده بود. هیئتی که بیشتر در ماههای محرم و صفر میزبان نوجوانان و جوانان محله بود. بعد از شهادت بانی این هیئت، نه تنها پرچم عزایسالار شهیدان پایین نیامد بلکه با کمک پدرشهید مرحوم حاج غلام و پسران او، هیئت بزرگ و بزرگتر شد و حالا یادگار این شهید به ۳۰ سالگی رسیده است. به برکت نفس گرم این خانواده شهید و نظر ائمه(ع) هر سال روز عاشورا یکی از بزرگترین مراسم خیمه سوزان با کمک این هیئت برپا میشود. تا چند سال پیش مراسم مقابل خانه شهید و در کوچه فلاحی بود و حالا به علت استقبال عزاداران مراسم به مقابل مسجد حضرت ولیعصر(عج) منتقل شده است.
عاشق غذای نذری بود
مادر از ارادت پسرش به ائمه بهویژه امام حسین(ع) میگوید: «هرجا مجلس امام حسین(ع) برپا میشد، خودش را به آنجا میرساند تا مبادا از هیئت و عزاداری جا بماند. او عاشق غذاهای نذری بود. اعتقاد زیادی به خوردن غذای نذری امام حسین(ع) داشت و به همین خاطر هرجا به او نذری میدادند، برای من میآورد تا من هم از آن بینصیب نمانم. میگفت نذری امام حسین(ع) تبرک است و بهتر است همه خانواده از آن نذری بخورند و بینصیب نمانند.»
شهید فلاحی از دوران کودکی در مجالس هفتگی ختم قرآن و هیئتهای محلی شرکت میکرد و به خاطر حافظه خوبی که در حفظ احادیث ائمه(ع) داشت بارها تقدیر شده بود. بچههای هیئت به او نخبه هیئت میگفتند و هر سؤالی از احکام یا احادیث داشتند از او میپرسیدند.
آشپزی در هیئت
مادر ادامه میدهد: «خیلی دلسوز بود و دوست نداشت من تنهایی همه کارهای خانه را انجام بدهم. همیشه سعی میکرد در کارهای خانه به من کمک کند.»
او میگوید: «همسرم مرحوم حاج غلام یک مغازه تهیه غذای کوچک در محل داشت. رحیم با آنکه درس میخواند به پدرش هم در آشپزی و تهیه غذا کمک میکرد. همین موضوع باعث شده بود تا آشپزی را از او تا حد زیادی یاد بگیرد و گاهی هم در هیئت آشپزی میکرد.»
مادر به خاطرهای از شهید در این زمینه اشاره میکند و میگوید: «در مراسم ختم برادر عروسم که شهید شده بود، مسئولیت پخت غذا را به عهده داشت. وقتی خواهر شهید برای تشکر سراغش رفته بود به او گفته بود خوش به سعادت این شهید. به جای تشکر از من دعا کنید تا من هم مثل برادرتان شهید شوم.»
روحانی گمنام
پوشیدن لباس روحانیت برای او حرمت داشت. هرجایی آن را نمیپوشید و میگفت باید لیاقتش را پیدا کنم و بعد این لباس را بپوشم. نباید در این لباس کوچکترین لغزشی داشته باشم. به همین خاطر اهالی محل هیچوقت جز یکبار، او را با لباس روحانیت ندیدند. آن یکبار هم زمانی بود که روی پیکرش عکس با لباس روحانیت او را گذاشته و در خیابان میعاد باشکوه تشییعاش کردند. آن روز همه تعجب کردند که رحیم روحانی بوده و به کسی چیزی نگفته بود. مادر درباره این موضوع میگوید: «وقتی در خانه برای من لباس روحانیتش را میپوشید، کیف میکردم. در دلم ذوق میکردم که چه پسری بزرگ کردم. اما لباسش را در محله نمیپوشید و میگفت مادر تا لایق این لباس نباشم، آن را نمیپوشم. این لباس یادگار ائمه(ع) و آدمهای پاک روزگار است. تا اینکه یک روز تصمیمش را گرفت و گفت مادر میخواهم به جبهه بروم، آنجا به من نیاز دارند. از حوزه علمیه اجبار کردند که باید لباس روحانیت تنم باشد زیرا بهعنوان مبلغ دین به جبهه اعزام شده بود و باید به رزمندهها روحیه میداد. وقت رفتن رحیم خوب یادم هست. باز هم لباسش را نپوشید. از ما خداحافظی کرد و گفت در حوزه میپوشم. از آنجا اعزام شد. و رفت که رفت.»
روزهای بیخبری از شهید
مادر در ادامه از حضور شهید در جبهه میگوید: «همیشه با خوشزبانی با من و پدر مرحومش حاج آقا غلام صحبت میکرد و این بار هم با همان شیرین زبانیهایش رضایت برای رفتن به جبهه را از ما گرفت. برای رفتن عجله زیادی داشت تا مبادا ما پشیمان از رضایت خود بشویم. سال ۱۳۶۴ به همراه تعدادی از دوستان حوزه و دوست و همرزم شهیدش رضا دادگر، برای دفاع از مسلمانان لبنان راهی جبهههای جنگ در کشور لبنان شد. هنوز ۱۹ سالش تمام نشده بود که به جبهه رفت. پسرم جثهریزی داشت. اما وقتی بعد از ۶ ماه از لبنان برگشت، همگی تعجب کردیم. ناصرم برای خودش مردی شده بود. قوی هیکل و ورزیده! از نظر اخلاقی هم خیلی پختهتر شده بود.»
مادر در ادامه به روزهای بیخبری از فرزندش اشاره میکند و میگوید: «۳ ماه بود که از رحیم هیچ خبری نداشتیم و همه نگران و بیتاب بودیم. تا اینکه یک روز کسی به خانه ما زنگ زد و شروع کرد به عربی صحبت کردن. من و پدرش متوجه نشدیم که چه میگوید. اولش فکرکردیم قصد مزاحمت دارد و چند بار قطع کردیم تا اینکه بالاخره کسی از لبنان دست و پا شکسته خبری از سلامتی ناصر به ما داد. این خبر شور و حال دیگری به من و پدرش بخشید. بعد از چند ماه ناصر برگشت و ما را از چشم انتظاری درآورد. نمیدانی چه حالی دارد عزیز سفر کردهات به سلامت به آغوشت برگردد و تو آرامش بگیری. چشم انتظاری خیلی سخت است.» با گفتن این جملات بغض گلوی مادر را میگیرد اما صحبتهایش را ادامه میدهد: «از همان ابتدای شروع جنگ برادرهای رحیم در جبهه بودند. . بعد از بازگشت از لبنان دوباره عازم جبهه شد. دست آخر در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به همراه دوستانش شهید شد.
«رحیم» را دوباره از خدای رحمان گرفتم
مادر از هدیهای که بعد از شهادت رحیم از خداوند رحمان گرفته است میگوید: «وقتی رحیم در جبهه بود من باردار بودم. چند روز بعد از شهادت او خدا پسر دیگری به ما داد.» مادر در اینباره میگوید: «به یاد رحیم، اسم پسر آخرم را رحیم گذاشتم و او را به یاد رحیم شهیدم بزرگ کردم. حالا برای خودش مردی شده است.»
برادر شهید:
روایتی از بوی پیراهن یوسف
عملیات کربلای ۵ یکی از بزرگترین عملیاتهای رزمندگان در طول دفاع مقدس بود و در سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع شد. رحیم هم در این عملیات حضور داشت. هزاران شهید و جانباز، پیروزی این عملیات را تضمین کردند. بعد از عملیات، روزهای بیخبری از رحیم دوباره شروع شد. مادر دوباره بیقرار و پدر بیتاب به دنبال اسم رحیم میان بازماندههای عملیات بودند. چند روز بعد ازعملیات شهدا تشییع شدند و جانبازان با تنی زخمی به خانههایشان برگشتند. اما خبری از رحیم نبود که نبود. حاج علی، پسر بزرگ خانواده فلاحی و برادر شهید از روزهای بیتابی و بیخبری از شهید میگوید: «وقتی خبر عملیات کربلای ۵ را به ما دادند متوجه شدیم در این عملیات اسیری نداشتهایم و احتمال شهادت رحیم زیاد است. برای تشخیص و پیدا کردن پیکر برادرم راهی مناطق جنگی شدیم اما او مفقودالاثر شده بود و کسی از او خبر نداشت. بعد از ۴۰ روز به ما خبر دادند تا برای تشخیص پیکر شهدا به معراج الشهدا برویم. بیشتر شهدا از صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند و امکان تشخیص آنها سخت بود. اما پدرم رحیم را شناخت. او از بوی تن پسرش و از حسی که به پیکر او در میان شهدای دیگر داشت، رحیم را شناسایی کرد. بعد از تشخیص پدر، روی پیکر او دقیق شدیم و دیدم که واقعاً روایت بوی پیراهن یوسف تکرار شدنی است و پدرم یعقوب وار، به وصال یوسفش رسیده بود.» در نهایت پس از ۴۰ روز بیخبری عاقبت پیکر پاک شهید در محله تشییع شد.
همسایه شهید:
مردمدار و خوشرو هستند
مدتهاست که با خانواده فلاحی و این مادر شهید آشنا هستم. اهالی احترام و ارادت خاصی برای این خانواده قائلند. هر سال ماه محرم توفیق حضور در مراسم عزاداری این مادر شهید را دارم و معتقدم که محفل عزای او بیریاست. گرچه سن و سالی از این پیرزن گذشته اما با کمک پسرانش، هیئت را برپا میکند.»
او در ادامه یادی هم از پدر مرحوم شهید، حاج غلام فلاحی میکند و میگوید: «خدارحمتش کند، حاج غلام بزرگ محله بود. حالا پسرانش با خوشرفتاری و مردمداری راه پدرشان را ادامه میدهند.»
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۹ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۸/۰۶
نظر شما